خاطــرات  هر چه  شـــــیرین تر  باشند 
بعد ها از  تلخـی  

 
گلو یــت  را بیشتر می سوزانند
 

لحظه آخر

 

مصاحبه گر :

ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود.
روی زمین افتاد و زمزمه می کرد.
دوربین رو برداشتم و رفتم بالای سرش
داشت آخرین نفساشو میزد.
ازش پرسیدم :این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری؟


با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن،
 عکس روی کمپوت ها رو نکنن!


گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو!
با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده !


علم یا ثروت....

معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع علم بهتر است یاثروت را بخواند,
پسرک با صدای لرزان گفت ننوشته ام معلم با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد و او را پایین کلاس پا در هوا نگه داشت پسرک در حالیکه دستهای قرمزو باد کرده اش را به هم می مالید زیر لب گفت: آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را می نوشتم…

حضور

خــود را نرنجــان …
آنکـه بودنـت را قدر ندانست !
لایق حضــور در فکـرت هم نیست … !!!


فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست؛دوست داشتن امری لحظه ایست ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است

آغاز

بسم الله الرحمن الرحیم

و این آغاز انسان بود...

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و  از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود

چگونه ............


وقتی به یاد نمی آورم

چگونه گُمت کرده ام

زندگی

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم.


عشق را میشه توی دستای خسته پدر و توی چشمای نگران مادر دید نه در دستان یک غریبه...

اراده

اراده

خداوندا!

اراده ام را به زمان کودکی بازگردان

همان زمان که برای یکبار ایستادن هزار بار می افتادم اما نا امید نمی شدم..